دلم کجاست تا دوباره نذر کربلا کنم
و این گلوی تشنه را شهید نیزهها کنم
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده