آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته