پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
وقت است که از چهرۀ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»