ز اشک، دامن من رشک آسمان بودهست
پر از ستاره چو دامان کهکشان بودهست
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست
همین است ابتدای سبز اوقاتی که میگویند
و سرشار گل است آن ارتفاعاتی که میگویند