ز اشک، دامن من رشک آسمان بودهست
پر از ستاره چو دامان کهکشان بودهست
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز
همین است ابتدای سبز اوقاتی که میگویند
و سرشار گل است آن ارتفاعاتی که میگویند