علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
مرا به خانۀ زهرای مهربان ببرید
به خاكبوسی آن قبر بینشان ببرید
ابریست کوچه کوچه، دل من... خدا کند،
نمنم، غزل ببارد و توفان به پا کند