صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟