سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
با بال و پری پر از کبوتر برگشت
هم بالِ پرندههای دیگر برگشت
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت