سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
کجاست زندهدلی، کاملی، مسیحدمی
که فیض صحبتش از دل بَرَد غبارِ غمی
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت