دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست