تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...