غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست