پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟