ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست