سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست