تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
زآن یار دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکتهدان عشقی، بشنو تو این حکایت
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
مژده، ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
دل سراپردۀ محبت اوست
دیده آیینهدار طلعت اوست...
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد
عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
الا یا ایُّها السّاقی اَدِر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
هر آنکه جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایۀ آن سرو روان ما را بس