رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...