نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟