نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده