بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده