بنای دین که با معراج دستان تو کامل شد
به رسم تهنیتگویی برایت آیه نازل شد
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
آوردهام دو ظرف پر از رنگ، سبز و سرخ
یک رنگ را برای خودت انتخاب کن
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد