به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادۀ سهشنبه شب قم شروع شد
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت