بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
نشان در بینشانیهاست، پس عاشق نشان دارد
شهید عشق هر کس شد مکانی لامکان دارد
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
قرآن که کلام وحده الا هوست
آرامش جان، شفای دلها، در اوست
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد