بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده