مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد