بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست