بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود