مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز