هنوز داشت نفس میکشید؛ دیر نبود
مگر که جرعۀ آبی در آن کویر نبود
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
اگرچه در نظرت آنچه نیست، ظاهر ماست
سیاهجامۀ سوگت لباس فاخر ماست
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را