در مسجدالنبی چه مؤدب نشستهاند
از خلسۀ صبوح، لبالب نشستهاند
یک عمر زنده باش ولیکن شهید باش
هر دم پی حماسه و عزمی جدید باش
باغ سپیدپوش که بسیاری و کمی
بر برگبرگ خاطر من لطف شبنمی
ای چشم علم خاک قدوم زُرارهات
جان وجود در گرو یک اشارهات
ای خوشهای ز خرمن فیضت تمام علم!
با منطق تو اوج گرفته مقام علم
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
دشتی پر از شقایق پرپر هنوز هست
فرق دو نیم گشتۀ حیدر هنوز هست
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
عمریست بیقرار، به سر میبریم ما
بر این قرار تا نفس آخریم ما
روشنتر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستارههاست مگر آستان تو؟
یک ماه جرعه جرعه تو را یاد کردهایم
دل را به اشتیاق تو آباد کردهایم