صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
خورشید بر مسیر سفر بست راه را
در دست خود گرفت سپس دست ماه را
امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
ای خوشمسیر برکه!...قرار مسافران!
آغوش باز کن که رسیدهست کاروان
ای آفتاب حُسن به زیباییات سلام
وی آسمان فضل به داناییات سلام
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود