امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
ای آفتاب حُسن به زیباییات سلام
وی آسمان فضل به داناییات سلام