گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی
ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
ای آفتاب حُسن به زیباییات سلام
وی آسمان فضل به داناییات سلام
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست