ای از غم تو بر جگر سنگ شراره
وی در همۀ عمر ستم دیده هماره
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
باران شدم از شوق پریدن به هوایت
شد کفتر بیگنبدِ تو، باز رهایت
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را
گل، دفتر اسرار خداوند گشودهست
صحرا ورق تازهای از پند گشودهست