امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید...
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
تنها اگر ماندم ندارم غم علی دارم
حتی اگر باشد سپاهم کم، علی دارم
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
ای چشمهایت جاری از آیات فروردین
سرشارتر از شاخههای روشنِ «والتّین»
با اینکه روزی داشتی کاشانه در این شهر
اینجا نیا،دیگر نداری خانه در این شهر