آن شب که سعدی در گلستان گریه میکرد
آن شب که حافظ هم غزلخوان گریه میکرد
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
قرآن بخوان از روی نیزه دلبرانه
یاسین و الرّحمان بخوان پیغمبرانه
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما