خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
سری بر شانۀ هم میگذاریم
دل خود را به غمها میسپاریم
شکفتن آرزوی کودکش بود
سپاهی روبهروی کودکش بود
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی