هنوز داشت نفس میکشید؛ دیر نبود
مگر که جرعۀ آبی در آن کویر نبود
سخن ز حبل الهی و بانگ «وَ اعتَصِمُو»ست
حقیقتی که هدایت همیشه زنده به اوست
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
شبیه آینه هستیم در برابر هم
که نیستیم خوش از چهرهٔ مکدر هم
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
«معاشران گره از زلف یار وا نکنید»
حریم وحدت دل را ز هم جدا نکنید