عطر بهار از سر کوه و کمر گذشت
پروانهوار آمد و پروانهتر گذشت
ای ماه، ای چراغ فروزان راه من
ای آشنای زمزمه و اشک و آه من
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
این سجدهها لبالب چرت و كسالتاند
این قلبهای رفته حرا بیرسالتاند
ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی
ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
دلمردهایم و یاد تو جان میدهد به ما
قلبیم و بودنت ضربان میدهد به ما
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست