چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
شکست بغض تو را این غروب، میدانم
و خون گریست برای تو، خوب میدانم...
الا که نور و صفا آفتاب از تو گرفت
ستاره سرعت سِیْر و شتاب از تو گرفت
فروغ چهرۀ خوبان، شعاع طلعت توست
کمال حُسن تو، مدیون این ملاحت توست