صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
خورشید بر مسیر سفر بست راه را
در دست خود گرفت سپس دست ماه را
ای خوشمسیر برکه!...قرار مسافران!
آغوش باز کن که رسیدهست کاروان
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود