سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
دست ابوسفیان کماکان در کمین است
اما جواب دوستان در آستین است
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
پیغمبر و زهرا و حیدر یک وجودند
روز ازل تصویر یک آیینه بودند
در آیههای نور، مستور است زهرا
نورٌ علی نورٌ علی نور است زهرا
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
گلهای عالم را معطر کرده بویت
ای آن که میگردد زمین در جستجویت
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست
دستی به پهلو دارد و دستی به دیوار
دادهست تکیه مادر هستی به دیوار