فتنه چون خون دوید در شریان
در شب شوم و شرم شد انسان
فاطمه مادر حسین و حسن
گله کرد از وصال شیرازی
همنوا بود با چکاچک من
غرّش آسمان و هوهوی باد
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
حرف او شد که شد دلم روشن
در دلم شوق اوست کرده وطن
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
زخم من کهنه زخم تو تازه
زخمی پنجههای بیرحمیم