ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
از چشمهای تارمان اشک است جاری
ای آسمان حق داری اینگونه بباری
دست ابوسفیان کماکان در کمین است
اما جواب دوستان در آستین است
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست