خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
به دل بغضی هزاران ساله دارم
شبیه نی، هوای ناله دارم
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر