بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
جا مانده روی خاک صحرا رد پايت
پيچيده در گوش شقايقها صدايت
یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشۀ مردم، غم نان نه
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟