بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
جا مانده روی خاک صحرا رد پايت
پيچيده در گوش شقايقها صدايت
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟