شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

ای جانِ جان

ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید

جان نهان در جسم و تو در جان نهان
ای نهان اندر نهان ای جانِ جان

ای ز جمله پیش و هم پیش از همه
جمله از خود دیده و خویش از همه...

عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست
وز صفاتت هیچ کس آگاه نیست

گرچه در جان گنج پنهان هم تویی
آشکارا بر تن و جان هم تویی

جملۀ جان‌ها ز کُنْهَت بی‌نشان
انبیا بر خاک راهت جان‌فشان...

ای خرد سرگشتۀ درگاه تو
عقل را سررشته گم در راه تو

جملۀ عالم به تو بینم عیان
وز تو در عالم نمی‌بینم نشان...

چند گویم چون نیایی در صفت
چون کنم چون من ندارم معرفت

مبتلای خویش و حیران توام
گر بدم گر نیک هم زآن توام...

یک نظر سوی دل پر خونم آر
وز میان این همه، بیرونم آر...

ای ز فضلت ناشده نومید کس
حلقه و داغ توام جاوید بس....

یارب آگاهی ز یارب‌های من
حاضری در ماتم شب‌های من

ماتمم از حد بشد، سوری فرست
در میان ظلمتم نوری فرست

لذت نور مسلمانیْم ده
نیستیِّ نفس ظلمانیْم ده....

چون برآید، جان ندارم جز تو کس
همره جانم تو باش آخر نفس

چون ز من خالی بماند، جای من
گر تو همراهم نباشی، وای من!

رویِ آن دارد که همراهی کنی
می‌توانی کرد اگر خواهی کنی...

پرده برگیر آخر و جانم مسوز
بیش از این در پرده پنهانم مسوز

گم شدم در بحر حیرت ناگهان
زین همه سرگشتگی بازم رهان...

نفس من بگرفت سر تا پای من
گر نگیری دست من ای وای من...

گفته‌ای من با شمایم روز و شب
یک نفس فارغ مباشید از طلب

ره‌برم شو، زآن که گمراه آمدم
دولتم ده، گرچه بی‌گاه آمدم

نیستم نومید و هستم بی‌قرار
بوکه درگیرد یکی از صد هزار

مثنوی افشاری