هنوز از جبهه میآید نسیم آشنای تو
خیالانگیز و رؤیایی عروج تا خدای تو
خیال کوچههامان پر شد از عطر نفسهایت
چه اشکافشانیای دارم من امشب در هوای تو
تو بر سجادۀ خونین نماز عاشقی خواندی
کجا بود ای برادر! کعبۀ تو کربلای تو
من آن شب دیدم از اعماق رؤیاهای شیرینم
سواری نور میپاشید روی زخمهای تو
از امشب چشمهای خسته را از راه میگیرم
که روی کوچه جاری نیست دیگر جای پای تو
به این تابوتها تا چشمها را میسپارم من
دلم در خود فرو میریزد ای جانم فدای تو!
پس از چشمانتظاریها به اشک خویش میشویم
پلاكی جامهای یا استخوانی را به جای تو!