سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
میبینمت میانۀ میدان غریبتر
یعنی که از تمام شهیدان غریبتر
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
خورشید به خون نشستهام، آه! رسید
آهِ منِ دلشکسته تا ماه رسید
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته